میوههای کال
بوی گوجههای توی دیگ،
در میانهی حیات
باغ بیستاره،
دختر شمال
میوههای نو رسیده،
زیر چارچوب در
یک انار ِ دانه دانه روی میز ِ توی هال
طرح شعر تازهای به روی ِ کاغذی
نوشته با ذغال
انتظار
انتظار
انتظار
از حضورِ شاخهی درخت
در تلألوءِ روانِ رود
از طلوع یک نوشته تا همین شروع
از غروب وحشی یگانگی
از همان حضور شیشهای
من هنوز حرفهای بیشمار در دلم نشسته است
میشود کمی ...
میشود دمی ...
رو به روی یک نشسته رو به روت
حرفهای جاودانه بشنوی؟
...
تو برای خویش زندهای
او برای خویشتن
بین او و تو
منم
من برای هیچ و پوچِ ذهنیام،
نشستهام
من برای ...
میوهی محال!
من فقط برای توست
زندهام
...
مثلِ یک نسیم
رد شدی
مثل خاطرات
محو
مثل "هر چه را که بود، باد برد"
تو ردیفِ شعرهای نآمده شدی
روزها اگر چه بیعبور
گریهها اگر چه بیصدا
سایبان، اگر چه سدِّ آفتاب
هر چه هست و هر چه بود
با ندیدنت شروع شد ...
23/11/85 ـ 16:30
باز یک شروع
ساده مثل سادگی
یک شروع با: "سلام؛ حالتان؟"
یا شروع با: "چطوره حال و روزتان؟"
"میشناسمت گمان کنم ... چه بود اسمِتان؟"
از همین بهانههای ساده میشود شروع
قصّهی رفاقت دو دوست
قصّهی شروع خنده ـ گریههای ماندنی
راه رفتنِ درونِ کوچهباغهای کودکی
خاطرات خیسِ بچّگی
رو به روی هم نشستن و نگاههای عمقدار
دست در درون دست و سینه روی سینههای داغدار ...
.
.
.
آه ... انتهای رابطه
سخت مثل سادگی!
انتهایِ با کلامِ: "در پناهِ حق!"
"با امیدِ دیدنِ دو بارهات"
یا کلامهای سادهی یواشکی:
"بعدِ رفتنت چگونه من ... ؟"
"بی تو میتوان مگر ... ؟"
میشود تمام
ارتباطهای ساده
ساده و ...
23/11/85 ـ 18:30
به برادرم: صالح
برخیز دو دست خویش در هم بکنیم
این رابطه را، دو سویه محکم بکنیم
پرهیز کنیم از همین رابطهها
این فاصلهی قریب را کم بکنیم
چندیست رفاقتی اخوت شده است
سهم دو نفر دوست، محبت شده است
مثل ِ تنهی درخت ِ اکنون مبلی
سرتاسر ِ رابطه منبْت شده است
یکبار دو باره باز میلادت شد
یکسال "دو باره زیستن" فالت شد
این زندگی قشنگ و رؤیایی باز
سهم دل و روح پر تب و تابت شد
مدهوش همین بازی ساده شدهایم
دور از می و یار و ماه و باده شدهایم
درگیر غرور کاذب هستیم همه
مثل بشری بزرگزاده شدهایم
یک عالمه ریسمان ِ درهم دارم
یک درد ِ همیشه و دمادم دارم
یک سینه پر انتظار و دستان دعا
بهر فرج ِ امام خاتم دارم
شاعری حس و حال میخواهد
زندهگی در محال میخواهد
شاعری شیوهاش جدید شدهست
عقل ِ رو به زوال میخواهد!
از خواب و خوراک و زندگی افتاده
از چاله به چاهِ بندگی افتاده
او مدعی خدایی مردان بود
در دامِ زنان، به بردگی افتاده
اسمِ تو ز دفترچهی او خط خورده
آن قسمتِ آسمانی تو مُرده
باید بروی دوباره آغاز کنی
ای بچهی لوس! بچهی سرخورده!
من یک زن خوب، مثل تو میخواهم
من هولم و یکباره، یهو میخواهم
عمریست به دنبال تو میگردم من
من زندگیای دوباره، نو میخواهم
یک برگه و صد هزار امّا و اگر
باعث شده تا خیره بمانم سوی در
یک برگه که روی آن نوشتهست درشت:
تو منتظرم باش که رفتم به سفر
در زندگیام ز عشق جز نامی ماند؟
از خاطرهی کوچه فقط یادی ماند
بر روی درخت آرزوهای "سکوت"
از آن همه میوه، میوهی کالی ماند
سیگار به لب، بزرگتر از پیش شدی؟
لب بر لبِ لب، بزرگتر از پیش شدی؟
این بار سوال کردم از خود که مگر
با این همه رب بزرگتر از پیش شدم؟
ای کاش ردیف و قافیه جور شود
همراه همین شعور من شور شود
در بین تمام این همه تاریکی
مضمون همین رباعیام نور شود
ای کاش سیاهی از دلم دور شود
چشم همهی حسودها کور شود
من پنجرهای بهانه کردم آنگاه
گفتم به خدا: رباعیام جور شود!
روزی که تو را برای خود میخواهد
او فاتحهی عمر مرا میخواند
چاقو بدهید تا خلاصش بکنم
آن خواستگارِ تازه، زن میخواهد!
با عشوه و ناز، قلب من را دزدید
او مستی و تنهایی من را هم دید
آن دخترکِ تازه رسیده از راه
با نسخه ی "نه" زندگی ام را پیچید
این پیرهنت آبِ اناری شده باز
ابیات رباعیات بهاری شده باز
تو، من، سفرِ مشهد و ای وای خدا!
انگار که قسمتِ تو زاری شده باز
وقت سحر از غصه نجاتم دادند
در نیمه ی شب آب براتم دادند
بی چاره شدم ز هر چه مسیتی ست خدا!
در نیمه ی شب آبِ انارم دادند!
سرگیجه گرفتهام، و قلبم ترکید
دردِ دلِ من چو شاخههایِ آن بید
من باعث و بانی حضورش هستم
آن عشق، چرا انارِ جسمم را چید؟
«نمی شود»
می خواستم که با تو باشم و ... دیگر نمی شود
هر کار کرده ام، ولی آخر نمی شود
از صبر هی مگو که راه حل تمام مسائل است
ای آه، زندگی به صبر که بهتر نمی شود
من آمدم به سمت تو گفتم که: "خواهرم ..."
اما به "خواهرم"، غریبه "برادر" نمی شود
در دام لحظه های پر از بی کسی، عزیز
دوری ز دست گرم تو بارو نمی شود
من آه می کشم ـ و امیدی به وصل نیست ـ
این آرزوی وصل میسّر نمی شود
1 دی 85
سقف دل من خراب شد با رفتن
تو رفتی و درگیر شدم با هستن
من بی تو نباید افتخاری بکنم
به این همه زندگی، به خود، دل بستن
دریا شدنم برای تو جالب بود
بر ساحل آرامش تو غالب بود
دریا شده ام که موجی تو باشم
موجی که فقط تو را، تو را طالب بود
با "ساکت و آرام" دهانم بستی
گفتی که "برو دل مرا بشکستی"
ای بانوی شعرهای یک شاعر خُرد
تو در دل من چرا چرا بنشستی؟
زخم دل من چقدر بد چرکیده
اندام مرا ببین که بد پوسیده
من بی تو درون خویش می مانم ... آه
یک کرم درون پیله ای پیچیده
او رپ شده و ژل به سرش میمالد
ننگِ ول و ولگردی تنش میمالد
او فاتح انواع مد روز شده
او هم رژِ لب چو خواهرش میمالد!
این زندگی "سکوت" هم مال خودت
این دشت پر از هبوط هم مال خودت
صد بار از این مشق نوشتم این جا:
"همراهی با شروط هم مال خودت"
ترجیح دهم رباعیام را به غزل
این حس غمِ سماعیام را به غزل
باید بروم کمی تو را شعر کنم
ترجیح دهم همین کَمَم را به غزل