«ماندنی»
یک لحظه ماند، واله و شیدا برایِ من
آنکس که بود در همه عمرم خدای من
گم گشت خطِّ نگاهم به سمتِ او
مبهوت گشت پشتِ نگاهش نگاهِ من
بیمارگونه در پی آن بیکسی بسی
ساکن نگاه میکند آنجا، شفایِ من
دیباچهای ز خاطرات ن آنجا ز راه ماند
او مانده است یکّه و تنها سوای من
نورِ غروب، اشک دو چشمانِ من روان
میلرزد این همه نای و نوای من
آرام ... آه ... یک قدمی سوی من ... خدا!
دستم ... تکان ... روی زمین ... این قبای من
29 فروردین 85
سلام آقا میثم. شعرتون مثل قبلا خوب بود.اما اون قبلیه بهتر بود. به من بیشتر چسبید... همون که:
جم نیست! وز جام خبر نیست. دیوانه به دنبال خمش می شوم امشب...
یه همچی چیزی بود. من کلا شعر حفظ نمی تونم بکنم.
خب دیگه موفق باشی.
به حمید سلام برسون.
تابعد...
تورِ غروب، اشک دو چشمانِ من روان...
غزل قشنگی بود... دارای اندیشه... چیزی که خیلی کم پیدا می شه تو شعرای این روزا...
من هم با یه غزل... دوست داشتی یه سری بزن...
یه کم هم تحویل بگیر آقا میثم...
بعضی جاهاش اشکال داره
نمیدونم
ولی حس میکنم وزنش درست درنمیاد
اما مضمونو ترکیبش خیلی خوبه
یه جورایی به دل میشینه
:)