سقف دل من خراب شد با رفتن
تو رفتی و درگیر شدم با هستن
من بی تو نباید افتخاری بکنم
به این همه زندگی، به خود، دل بستن
دریا شدنم برای تو جالب بود
بر ساحل آرامش تو غالب بود
دریا شده ام که موجی تو باشم
موجی که فقط تو را، تو را طالب بود
با "ساکت و آرام" دهانم بستی
گفتی که "برو دل مرا بشکستی"
ای بانوی شعرهای یک شاعر خُرد
تو در دل من چرا چرا بنشستی؟
زخم دل من چقدر بد چرکیده
اندام مرا ببین که بد پوسیده
من بی تو درون خویش می مانم ... آه
یک کرم درون پیله ای پیچیده
او رپ شده و ژل به سرش میمالد
ننگِ ول و ولگردی تنش میمالد
او فاتح انواع مد روز شده
او هم رژِ لب چو خواهرش میمالد!
این زندگی "سکوت" هم مال خودت
این دشت پر از هبوط هم مال خودت
صد بار از این مشق نوشتم این جا:
"همراهی با شروط هم مال خودت"
ترجیح دهم رباعیام را به غزل
این حس غمِ سماعیام را به غزل
باید بروم کمی تو را شعر کنم
ترجیح دهم همین کَمَم را به غزل
ما آمدهایم عاشقِ او بشویم
گاه عاشق چشم و خال و ابرو بشویم
ما آمدهایم تا پریشان باشیم
چون زمزمهی باد، چو گیسو باشیم
ما آمدهایم تا که آدم بشویم
تا پیرو پیغمبر خاتم بشویم
باید که همانند همان شیرازی
ما طالب جامِ جاننما، جم بشویم
از این که چند مدتی ست این ویترین شیشه ای را به روز نمی کنم، خودم هم ناراحتم. دلیلش بماند. امیدوارم بتوانم با نظم بیش تری این جا را به روز کنم.
او از خود و از خویش سخن میگوید
ـ او درد خودش را به کفن میگوید ـ
چندیست که با تو درد و دل میکند او
این بچه که عمریست به من میگوید