این پیرهنت آبِ اناری شده باز
ابیات رباعیات بهاری شده باز
تو، من، سفرِ مشهد و ای وای خدا!
انگار که قسمتِ تو زاری شده باز
وقت سحر از غصه نجاتم دادند
در نیمه ی شب آب براتم دادند
بی چاره شدم ز هر چه مسیتی ست خدا!
در نیمه ی شب آبِ انارم دادند!
سرگیجه گرفتهام، و قلبم ترکید
دردِ دلِ من چو شاخههایِ آن بید
من باعث و بانی حضورش هستم
آن عشق، چرا انارِ جسمم را چید؟
«نمی شود»
می خواستم که با تو باشم و ... دیگر نمی شود
هر کار کرده ام، ولی آخر نمی شود
از صبر هی مگو که راه حل تمام مسائل است
ای آه، زندگی به صبر که بهتر نمی شود
من آمدم به سمت تو گفتم که: "خواهرم ..."
اما به "خواهرم"، غریبه "برادر" نمی شود
در دام لحظه های پر از بی کسی، عزیز
دوری ز دست گرم تو بارو نمی شود
من آه می کشم ـ و امیدی به وصل نیست ـ
این آرزوی وصل میسّر نمی شود
1 دی 85