از حضورِ شاخهی درخت
در تلألوءِ روانِ رود
از طلوع یک نوشته تا همین شروع
از غروب وحشی یگانگی
از همان حضور شیشهای
من هنوز حرفهای بیشمار در دلم نشسته است
میشود کمی ...
میشود دمی ...
رو به روی یک نشسته رو به روت
حرفهای جاودانه بشنوی؟
...
تو برای خویش زندهای
او برای خویشتن
بین او و تو
منم
من برای هیچ و پوچِ ذهنیام،
نشستهام
من برای ...
میوهی محال!
من فقط برای توست
زندهام
...
مثلِ یک نسیم
رد شدی
مثل خاطرات
محو
مثل "هر چه را که بود، باد برد"
تو ردیفِ شعرهای نآمده شدی
روزها اگر چه بیعبور
گریهها اگر چه بیصدا
سایبان، اگر چه سدِّ آفتاب
هر چه هست و هر چه بود
با ندیدنت شروع شد ...
23/11/85 ـ 16:30
باز یک شروع
ساده مثل سادگی
یک شروع با: "سلام؛ حالتان؟"
یا شروع با: "چطوره حال و روزتان؟"
"میشناسمت گمان کنم ... چه بود اسمِتان؟"
از همین بهانههای ساده میشود شروع
قصّهی رفاقت دو دوست
قصّهی شروع خنده ـ گریههای ماندنی
راه رفتنِ درونِ کوچهباغهای کودکی
خاطرات خیسِ بچّگی
رو به روی هم نشستن و نگاههای عمقدار
دست در درون دست و سینه روی سینههای داغدار ...
.
.
.
آه ... انتهای رابطه
سخت مثل سادگی!
انتهایِ با کلامِ: "در پناهِ حق!"
"با امیدِ دیدنِ دو بارهات"
یا کلامهای سادهی یواشکی:
"بعدِ رفتنت چگونه من ... ؟"
"بی تو میتوان مگر ... ؟"
میشود تمام
ارتباطهای ساده
ساده و ...
23/11/85 ـ 18:30