وب‌شعر دنج

مجموعه اشعار میثم رمضانعلی

وب‌شعر دنج

مجموعه اشعار میثم رمضانعلی

تک بیت


دل می‌بری تو از من و مشهد نمی‌بری؟

گم کرده راهم و سوی مقصد نمی‌بری؟


نمی‌شود ...

 

«نمی شود»

می خواستم که با تو باشم و ... دیگر نمی شود

هر کار کرده ام، ولی آخر نمی شود

از صبر هی مگو که راه حل تمام مسائل است

ای آه، زندگی به صبر که بهتر نمی شود

من آمدم به سمت تو گفتم که: "خواهرم ..."

اما به "خواهرم"، غریبه "برادر" نمی شود

در دام لحظه های پر از بی کسی، عزیز

دوری ز دست گرم تو بارو نمی شود

من آه می کشم ـ و امیدی به وصل نیست ـ

این آرزوی وصل میسّر نمی شود

1 دی 85

 

شدن

 

«شدن»

 

فالی برای دلْ‌‌خوشی خویش می‌شوی

هر بار بی‌دل و دلْ‌‌ریش می‌شوی

دنبالِ تازگیِ ‌عطرِ یک نگاه

دیوانه‌وار، همرهِ‌ تشویش می‌شوی

وقتی که درد، دینِ جدیدِ زمین شود

تو معتقد به ساحتِ ‌آن کیش می‌شوی

وقتی که نامرادی‌ات از او به سر رود

تو در گناهْ‌ کردنِ از او، پیش می‌شوی

وقتی که نفرت تو ازدیاد یافت

گرگی به رنگْ در آمده و میش می‌شوی

وقتی حریف دردِ زمان، عقلِ تو نگشت

هو هو کنان تو در پی درویش می‌شوی

 

6 مرداد 85

 

بغضِ سفید

 

«بغضِ سفید»

 

وقتی که رفت، در دلِ من شب کناره کرد

رفت و نگاهِ خسته‌ی من را نظاره کرد

وقتی نبود، تازه دلم «بود» را شناخت

غم این‌چنین حضورِ خودش را اشاره کرد

وقتی که رفت شمسِ دلم را کسوف شد

او همدم و حریف دلم را ستاره کرد

وقتی که رفت خاطره‌ها تازه تازه شد

او هر چه خاطره را سنگ‌واره کرد

وقتی که رفت عکس دلش را به من فروخت

با این خیال که دردِ مرا نیز چاره کرد

وقتی نوشت: "خسته‌ام از هر چه بودنت"

بُغضی سفید، سهمِ دلِ پر شراره کرد

 

5 مرداد 85

 

جدا

 

برای: سیدمحمدحسین موسوی‌فراز

 

«جدا»

 

ما گرچه جداییم ز هم، یا ز دگرها

بنشین به کناری، تو جدا از همه گرها

با هم‌نفس هم شدن و با دم و دم‌گیر

می‌خواستم از یار بگویم، ز خبرها

این شعر و غزل گر چه حریمِ تو شکانده

تا باشی از این لحظه چو آن باده به سرها

سخت است برای تو که یک عمر جدایی

از خویش، ازین شعر، وز این دار به برها

امروز اگر چه سر عاشق شدن افتد

باشد که گرفتار بیاییم به فَرها

دین و دل و دنیا و حریف و می و ساقی

در شعر قدیم است نصیبِ همه زرها

من منتظرم تا که «سکوت» از تو بیفتد

در دام نگاهی که زیاد است ز هرها

 

26 تیر 85

 

رسیدن

 

«رسیدن»

 

کلاغ قصه‌ی من مُرد و خانه‌اش نرسید

دلم هوای غمش کرد و نامه‌اش نرسید

که گفت عاقبت این فاصله به هم ریزد؟

ترانه مُرد و گمانم زمانه‌اش نرسید

و نق نقو شده‌ای، لج برای هیچ کنی

بهانه کن که چرا آن بهانه‌اش نرسید

که بیت بیت غزل را جواب می‌داد او

زمان شعر نو است؟ ... آه ... ترانه‌اش نرسید

ولی چه حیف غزل رو به بیت پایان است

کلاغ قصه‌ی من آشیانه‌اش نرسید

 

17 خرداد 85

 

خطا

                                                                                           

                                                                                       پیشکش به: محمد کمیجانی

 

«خطا»

 

تو رفتی و منِ بیمار را رها کردی

بدان که تا به همیشه،‌ به من جفا کردی

نشستی و لبِ لبخند بر لبانت بود

برای مردنِ من شایدم دعا کردی

چرا به من تو نگفتی که می‌روی آخر؟

همان دمی که تو اول مرا صدا کردی

خیالِ من، که نشینی کنار و در برِ من ...

چه خوب در حقِ من، بهترین، وفا کردی

سبو شکست و دلم در مسیر مبهم گشت

تو رو به سوی مسیری به جز خدا کردی

چه گرم بود حضورت میان انگشتان

تو دست گرمِ خودت را ز من جدا کردی

اگر چه وقت نمانده‌ست و لحظه مرده، ولی

بیا و ناز بگو در حقم خطا کردی

 

اردی‌بهشت 85

خاطره

 

«خاطره»

 

ساعت به روی "دو" ست که دل زنگ می‌زند

بر شیشه‌های خاطره‌ات سنگ می‌زند

بغض سکوت می‌شکند در عبور سنگ

پایم به محض رفتن تو، لنگ می‌زند

سیگار و دود ... گردش در دور این اتاق

این سر ز بعد هر نخ آن، منگ می‌زند

رد شو دگر که درون نگاه تو

مردی به روی صورت خود، چنگ می‌زند

دستم به سوی سایه‌ی سنگین آینه

تصویر خویش را به سیه، رنگ می‌زند

 

اردی‌بهشت 85

خاطرات اردیبهشت

 

«خاطرات اردیبهشت»

 

خرابم از تو و از خاطرات اردی ... آه

همان زمان که تو تاب از دلم ربودی ... آه

نشستنِ لب حوض و کنار بوته ی یاس

همان زمان که تو برتر ز یاس بودی ... آه

حضورِ حاضرِ ناظر، غروب و رنگ تپش

همان زمان که تو اشعار من سرودی ... آه

من و تو، صندلی چوبی و نگاهی محض

همان زمان که تو قطرات اشک دیدی ... آه

تبسم و دل و اشک و هزار ناله و ... عشق

همان زمان که مرا سوی خود کشیدی ... آه

 

26 اردی ‌بهشت 85

گریه

 

«گریه»

 

حضورِ سایه‌ی من بچه‌وار می‌گرید

نشسته خواهر تو بر مزار می‌گرید

هوا گرفته و آن ابرِ بر فرازِ زمین

برای سادگی روزگار می‌گرید

گلابشیشه‌ای از دست من زمین افتاد

شکست و شیشه‌ی آن در کنار می‌گرید

همو که قبر تو را می‌کَنَد، به آرامی

گمان کنم که تنش در غبار می‌گرید

نشسته کوهِ صبوری کنار و ای دل، آه

غمیده است و چو ابر بهار می‌گرید

رسید دخترکی یک انار تعارف کرد

نگفت چشم درون انار می‌گرید

 

26 اردی‌بهشت 85

آزاد

 

«آزاد»

 

هنوز می‌شود «آزاد» شعر گفت، آری

چه سالمی و چه آن گه که خوب، بیماری

چه در کلاس نشستی، چه در کلاس نئی

زمان دلبری و آن زمان که دلداری

چه زنده‌ای و چه مرده، چه بی‌صدا یا عکس

چه دینت عاشقی است و چه آن که بودایی

چه این که این نفست در درون سینه‌ت، حبس

چه این که شاد شدی و چه این که غمباری

چه داشتی غمِ عشق و چه آن که مخموری

چه کار داری و آن گه که باز، بی‌کاری

چه این که واجبی و ممکنی و یا که محال

و یا چو درس حساب، بی‌حساب، فرّاری

چه این که تاجری و زاهدی و عارف‌خو

چه آن زمان که تو مشغول درد و تیماری

چه ... بس کنم سخنم، هیچ ... پاک آزادی

جز آن زمان که تو روزت شده‌ست تکراری

 

19 اردی‌بهشت 85

نامه

 

«نامه»

 

نشسته‌ام لب دیوار و نامه می‌خوانم

دو دست دور دو زانو، ترانه می‌خوانم

قطار کرده‌ام آن نامه‌های قبلی را

برای ماندن در آن زمانه می‌خوانم

برای یاد تو ای دوست، این چنین مجنون

به یاد تو همه جا بی بهانه می‌خوانم

صدای زنگ در و ... خواهرم به سمت حیاط

دعای آمدنِ تو به خانه می‌خوانم

دلم برای تو تنگ است، پس کجایی تو؟

درون خلوت تنگم، یگانه می‌خوانم

صدای چیست؟ کجای می‌روی؟ کجا؟ مهتاب!

من از دورن همین آشیانه می‌خوانم

 

15 اردی‌بهشت 85

ماندنی

 

«ماندنی»

 

یک لحظه ماند، واله و شیدا برایِ من

آن‌کس که بود در همه عمرم خدای من

گم گشت خطِّ نگاهم به سمتِ او

مبهوت گشت پشتِ نگاهش نگاهِ من

بیمارگونه در پی آن بی‌کسی بسی

ساکن نگاه می‌کند آن‌جا، شفایِ من

دیباچه‌ای ز خاطرات ن آن‌جا ز راه ماند

او مانده است یکّه و تنها سوای من

نورِ غروب، اشک دو چشمانِ من روان

می‌لرزد این همه نای و نوای من

آرام ... آه ... یک قدمی سوی من ... خدا!

دستم ... تکان ... روی زمین ... این قبای من

 

29 فروردین 85

و مُرد

 

«و مُرد»

 

و مُرد، آن‌که تنم در برابرش خم شد

و رفت و جای نبودش بهانه‌ی غم شد

و بازگشت و نگاهی به یار خود انداخت

عبور کرد نگاهش، حضور او کم شد

دوباره تشنه لبم، باید از عطش رد شد

و آب داخل لیوان برای من سم شد

و خنده می‌کنم این‌جا میان گریه و  ... آه

و پلک‌های دو چشمم به لحظه‌ای نم شد

حقیقتی است نبودن ـ و گریه کردم من ـ

صدای نازک من بعد هق هقم بم شد

 

فروردین 85

طلاق

 

«طلاق»

 

خدا کند که برون شی ز فکر و افکارم

همین قَدَر که تو هستی، بدان گنه‌کارم

خدا کند که بمیری و یا سقط بشوی

و باش تا به همیشه کنارِ اغیارم

هر آن دمی که نباشی، بدان که من خوبم

ز رفتنت خبری نیست ... من دل‌ْافگارم

هنوز لیلی و مجنون ترانه می‌خوانند؟

که دور باد دروغ از تمامِ اشعارم

چه خوب شد که هنوز بچه‌ای نزائیدی

نشانه‌ای ز تو نبْود که من نگه‌دارم

هوا و راهِ تنفس در این جهان به کجاست؟

گمان کنم که من این‌جا به زیرِ آوارم

بیا و مرحمتی کن، ز یک، دو تا بشویم

رها کن این همه سختی، و من، و افسارم

چه ماجرای قشنگی ـ و بغضِ من ترکید ـ

و عشقِ تو؟ چه دروغی، مده تو آزارم

 

فروردین 85

سرد مشو!

 

«سرد مشو!»

 

ای هم‌سفر! اصل رهایی: چموش باش

آرام و نرم، به کناری؟ به جوش باش

این انتهایِ غربت است و شروع ترانه‌ها

آماده شو، و در پی بانگِ سروش باش

لحظَه‌تْ فرا رسد که تو با من یکی شوی

تو سرد مشو، و تماما به هوش باش

تاریخ انقضایِ دلم رو به آخر است ...

فکری به من مکن، و سراپا به گوش باش

اوراق خاطره‌هایم شمردنی است

چون خط شکن، همه داد و خروش باش

بوی حضور می‌رسد و بویِ تازگی

غره مشو، منتظرِ شُرب و نوش باش

 

13 فروردین 85

 

ربط

 

«ربط»

 

اصلا ندانم این به تو مربوط می‌شود؟

یک لحظه صبر کن، نرو! ... مربوط می‌شود؟

گیرم که زندگیم به هم ریخته‌ست باز

کاین عشق‌های نو به نو ... مربوط می‌شود؟

تکلیف‌های ریاضی دوباره ماند

یک جمعِ یک؟ ... و دو؟ ... مربوط می‌شود؟

درس زبان و لهجه‌ی "یو اِس" ، سلام، "های"

مشغول درس، با "یِس" و "نو" ... مربوط میشود؟

دفترچه‌ام پُرِ از خط خطی شده‌ست

یک خاطره‌ست، من و ... مربوط می‌شود؟

"پسورد" خاطرههایم ز یاد رفت

با دست روی سر ... یِهو  ... مربوط میشود؟

سیگار بر لبم، به تو من فکر می‌کنم

دل گفت رد شو و ... مربوط می‌شود؟

 

13 فروردین 85

نیستن

 

«نیستن»

 

وقتی که نیستی، دلم آونگ می‌شود

در جستجوی تو، نفسم تنگ می‌شود

وقتی که نیستی همه‌ی سادگی شهر

در لحظه‌ای، به بدی، رنگ می‌شود

وقتی که باغچه‌ات رو به موت رفت

در رفت و آمدِ نفسم جنگ میشود

وقتی مسیر تا به تو را میکنم نظر

پاهای نازک من، لنگ میشود

وقتی نگاه به عکسِ تو می‌کنم

سهمِ حیاتِ مرده‌ی من بنگ می‌شود

وقتی که نامههای تو را میکنم ورق

یعنی نمردهای و دلم تنگ میشود

 

12 فروردین 85

 

آشتی

 

«آشتی»

 

تو را از دور می‌بینم، نفس حبس است در سینه

دلم آشوبِ آشوب است از ایام دیرینه

تو دست افشان و پا کوبان، به هم ریزی سکوتم را

دلم را می‌بری آرام، چون روزان پارینه

من اینجا می‌تپم، چشمان من خون است

خودم را در تو می‌بینم، بسانِ آب و آیینه

لباس مخملینت را به طنّازی برون کردی

لبم را خوب آغشتی، به لب‌های سفالینه

میان خنده گرییدم، ز شوق دیدنت مهتاب

تو دست رد زدی امشب، به ایام پر از کینه

بیابان گرد بودم پیش از این، ای باد نوروزی

هنوزم بکر مانده‌ای، چو الماس پر از پینه

سبک سر گشته‌ام انگار، من دیوانه‌ام گویا

که با خود حرف‌ها کردم، درون قابِ آیینه

من امشب آشتی کردم، به نفسم، با خودم، با خویش

دلم آرام بگرفته‌ست، در ابعاد آدینه

 

9 فرودین 85

صنما

 

« صنما! »

 

صنما! تا به کی این‌جا، منِ بیمار بمانم؟

صنما! تا به کجا در نظرت خار بمانم؟

صنما! باده پرستی همه در عیش بسوخت

صنما! با که در این‌جا دل و دلدار بمانم؟

صنما! خانه‌ی ویرانه‌ی او یادت هست؟

صنما! خانه در آنجا، برِ سردار بمانم؟

صنما! قصه‌ی من قصه‌ی مظلومی نیست

تو بگو تا به کی این‌جا به سرِ دار بمانم؟

صنما! باده مهیاست، ولی ساغر نیست

تو بگو ساغر ما کیست، که بر یار بمانم

صنما! مُهر سکوت است آن مُهره‌ی باطل

چاره‌ی کار من امروز، اگر نار بمانم

 

30 بهمن 84