ما آمدهایم عاشقِ او بشویم
گاه عاشق چشم و خال و ابرو بشویم
ما آمدهایم تا پریشان باشیم
چون زمزمهی باد، چو گیسو باشیم
ما آمدهایم تا که آدم بشویم
تا پیرو پیغمبر خاتم بشویم
باید که همانند همان شیرازی
ما طالب جامِ جاننما، جم بشویم
از این که چند مدتی ست این ویترین شیشه ای را به روز نمی کنم، خودم هم ناراحتم. دلیلش بماند. امیدوارم بتوانم با نظم بیش تری این جا را به روز کنم.
او از خود و از خویش سخن میگوید
ـ او درد خودش را به کفن میگوید ـ
چندیست که با تو درد و دل میکند او
این بچه که عمریست به من میگوید
از با تو نبودن خودم میترسم
از این همه بودن خودم میترسم
یک جام مِی از پیش فلانی آرید
از مست نماندن خودم میترسم
هیچیم و از این نبودن خود مستیم
با این همه هیچ بودن، از خود رستیم
ما خط زدگان نامِ خویشیم همه
با خط زدنِ خویش به او پیوستیم
جز بودن با تو من نمیخواهم هیچ
از زندگی بی تو نمیدانم هیچ
گر چه همهی زندگیام هیچ شده
از هیچ به جز هیچ نمیفهمم هیچ
ای کاش از احوال من آگاه نبود
سهم منِ بیچاره غم و آه نبود
ای کاش کمی ز آخرت میترسید
این بچهی نارسیده خودخواه نبود
شاعر نشدم که تا تو دردم بشوی
حافظ نشده بلای جانم بشوی
شاعر همهجا ز قافیه میترسد
ای قافیه! ای کاش نصیبم بشوی
من شعرِ سپید را نمیفهمم هیچ
اشعار رباعی خودم را هم هیچ
من شعر برای دل خود میگویم
از شعر به جز شعر نمیخواهم هیچ
«شدن»
فالی برای دلْخوشی خویش میشوی
هر بار بیدل و دلْریش میشوی
دنبالِ تازگیِ عطرِ یک نگاه
دیوانهوار، همرهِ تشویش میشوی
وقتی که درد، دینِ جدیدِ زمین شود
تو معتقد به ساحتِ آن کیش میشوی
وقتی که نامرادیات از او به سر رود
تو در گناهْ کردنِ از او، پیش میشوی
وقتی که نفرت تو ازدیاد یافت
گرگی به رنگْ در آمده و میش میشوی
وقتی حریف دردِ زمان، عقلِ تو نگشت
هو هو کنان تو در پی درویش میشوی
6 مرداد 85
«بغضِ سفید»
وقتی که رفت، در دلِ من شب کناره کرد
رفت و نگاهِ خستهی من را نظاره کرد
وقتی نبود، تازه دلم «بود» را شناخت
غم اینچنین حضورِ خودش را اشاره کرد
وقتی که رفت شمسِ دلم را کسوف شد
او همدم و حریف دلم را ستاره کرد
وقتی که رفت خاطرهها تازه تازه شد
او هر چه خاطره را سنگواره کرد
وقتی که رفت عکس دلش را به من فروخت
با این خیال که دردِ مرا نیز چاره کرد
وقتی نوشت: "خستهام از هر چه بودنت"
بُغضی سفید، سهمِ دلِ پر شراره کرد
5 مرداد 85
برای: سیدمحمدحسین موسویفراز
«جدا»
ما گرچه جداییم ز هم، یا ز دگرها
بنشین به کناری، تو جدا از همه گرها
با همنفس هم شدن و با دم و دمگیر
میخواستم از یار بگویم، ز خبرها
این شعر و غزل گر چه حریمِ تو شکانده
تا باشی از این لحظه چو آن باده به سرها
سخت است برای تو که یک عمر جدایی
از خویش، ازین شعر، وز این دار به برها
امروز اگر چه سر عاشق شدن افتد
باشد که گرفتار بیاییم به فَرها
دین و دل و دنیا و حریف و می و ساقی
در شعر قدیم است نصیبِ همه زرها
من منتظرم تا که «سکوت» از تو بیفتد
در دام نگاهی که زیاد است ز هرها
26 تیر 85
«رسیدن»
کلاغ قصهی من مُرد و خانهاش نرسید
دلم هوای غمش کرد و نامهاش نرسید
که گفت عاقبت این فاصله به هم ریزد؟
ترانه مُرد و گمانم زمانهاش نرسید
و نق نقو شدهای، لج برای هیچ کنی
بهانه کن که چرا آن بهانهاش نرسید
که بیت بیت غزل را جواب میداد او
زمان شعر نو است؟ ... آه ... ترانهاش نرسید
ولی چه حیف غزل رو به بیت پایان است
کلاغ قصهی من آشیانهاش نرسید
17 خرداد 85
معاصران، هر گاه سخن از پارسی گویی و پارسی نویسی به میان می آورند، ضمیمه اش را فردوسی قرار می دهند تا آن چه را که فردوسی خود به آن ازعان داشته، تکرار کنند:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
بر همگان روشن و هویداست که زحمات فردوسی در زنده و پویا نگه داشتن زبان پارسی فراموش نشدنی است. بسیاری از لغات و مفاهیمی که در این روزگار میان مردم پارسی زبان و پارسی دوست رواج دارد، کلمات و مفاهیمی است که از مسیر فردوسی بر ما ارث رسیده است. ارثی که برخی قدرش را ندانستند و نمی دانند.
چند روزی تا روز ملی شعر و ادب پارسی مانده است. بیست و هفتم شهریور. روزی که سبب و دلیل نامگذاری اش را حَسَن و شایسته نمی بینم. روز وفات محمد حسین بهجت یا بهتر بگویم: شهریار. و در این بین یک چیز را نمی فهمم. درکم نمی شود که چه ارتباطی می تواند بین مرگ شهریار و روز ملی شعر و ادب پارسی وجود داشته باشد. آیا خدمت فردوسی به ادبیات را می توان با خدمت شهریار مقایسه کرد؟!!! نه! با قاطعیت می نویسم:نه! هیچ گاه متولیان فرهنگی را نیز درک نکرده ام که چرا و بر سر چه اعتباری این چنین شده اند که میزان و سنجش خدمات آقایان اُدبا را گم کرده اند و بر سر مصالحی غیر مربوط این چنین عمل می کنند.
متاسفانه غیر پارسی زبانان هم این را نمی دانند و از دریچه شهریار به ادبیات می نگرند. دریچه ای که هیچ گاه نمی تواند عمق ادبیات پارسی را به نمایش بگذارد. شهریار فرزند معاصر این مرز و بوم است و هیچ گاه قابل مقایسه با بزرگانی چون فردوسی، حافظ، مولانا، سعدی، نظامی و رودکی نیست. نامگذاریها موثرند و کارا. غیر پارسی زبانان از این دریچه ها به یک تمدن می نگرند و اشتباه ما باعث درک نادرستی می شود که شاید جبران ناپذیر باشد. در پسِ هر نامگذاری ای دلیلی خفته است؛ بس ارزشمند. سیزده آبان و حسین فهمیده. آغاز جنگ و آغاز هفته دفاع مقدس. شانزده آذر و روز دانشجو. و حال در پس انتخاب روز ملی شعر و ادب پارسی و مرگ شهریار چیست، نمی دانم. و خیلی های دیگر هم نمی دانند. نمی خواهم داستان خنده دارِ تصویب این روز در مجلس را دو باره بازگویی کنم. داستان سخنرانی آن نماینده ی آذری زبان و ... . بگذارم و بگذریم.
اما شاید روزی مجبور شویم تا این روز را تغییر دهیم. روزی که تلخی اش بر کاممان خواهد نشست. چرا که شهریار را نیز دوست داریم و احترامش می کنیم. ولی چه کنیم که پارسی را از او به یادگار نداریم. بلکه به نظر نگارنده، خالق رستم و سهراب و دیو و رخش است که بر ما منت گذاشته و ارثی به یادگار نهاده است که قیمتی برایش نیست. و تقارب روز ملی شعر و ادب پارسی با فردوسی زیباتر و دقیق تر است. اگر چه سیاست های ...
«ترانگی»
ترانگی
شعورِ سبز،
ـ بی قرار ـ
ترانگی
حضورِ سبزیِ خزان
میانِ زردیِ بهار
"سرودن"
آن حدوث
حادثِ ترانگیست.
«فاصله»
اما
میانِ "ما" و "من" اکنون
"تو" مانده ای
ـ تا کی کسوف؟
و امّا
اگر نبود حایلت ...
ـ وای از کسوف
«حساب»
یک جمعِ یک،
دو
من کم کن از تو،
تو
تو کم کن از من،
هیچ
این جا حساب نیز به حسابم نیاوَرَد.
«مبداء و معاد»
راستی
مبداءِ "تو" بودنم
چهشنبه بود؟
یک؟
دو؟
و شاید سهشنبه بود
... آه
مبداء و معاد ...
خدا کند
هیچشنبهای
معادِ بودنِ "تو" بودنم
نباشد و ...
وای ... نه
آخرِ مسیر
جمعه است ...
«تصور و تصدیق»
تصدیق اینچنین که:
"تصور محال نیست"
صادق است؟
یعنی عدم
که "ما" ست
دلیلش محال نیست.
«زمان»
انیشتین میگفت:
"میتوان زمان نداشت"
یعنی زمان برای زمین
مسئله نداشت.
این حادث زمانی و آن دیگری گمان ...
نه!
من،
تو،
بودهایم از اول ...
زمان کجاست؟
«ذاتی و عرضی»
تو
ذاتی من و من
عارضم به تو
ذاتم تویی و عرضها
برای تو:
جان و جهانِ من اکنون
فدای تو
«وحدت وجود»
بعد از سفر
خیال کرده بودم
دو تا شدیم.
تو یک طرف
منِ بیچاره یک طرف
اکنون
بعد از شنیدن "منصور" و دارِ او
«استقبال»
تو "بود" بودی و
من "هست" شدم
ز تو امشب.
تو "ماضی" و
منِ بیچاره "حال"
ز تو امشب.
وای از برای "استقبالِ" تو امشب.
در عالم شعر و ادبیات، بداعت و ابداعِ سبک و شیوه ای نو (چه در ساختار و قواعد زبانی و چه در مفهوم) همیشه تحولی ژرف را ایجاد کرده و توانسته است به دریای ادبیات، جوش و خروشی نوین را نوید دهد. به عنوان بزرگترین نمونه ی تحول در عصر معاصر، می توان به فعالیت نیما اشاره کرد که منجر گردید تا مسیری نو در فرا روی شاعران و شاعرکان باز شود و تحولی جدی در سیر شعر فارسی ایجاد گردد.
نمی خواهم مقاله نویسی راه بیندازم و از تحول در ادبیات سخن بگویم؛ اما این مقدمه ی کوتاه را بهانه ی قرار دادن چند شعر می کنم که سعی شده است تا در آن ها پیوندِ مفهومی جدیدی میان فلسفه و ادبیات ایجاد گردد. در این گونه اشعار که در ادامه و طی چند روز آینده نمونه هایش را در وبلاگ قرار می دهم، با استفاده از برخی اصطلاحات و مفاهیم فلسفه ی اسلامی به نوعی شاعرانه سخن گفته شده و شاعرانه سروده شده است.
قابلِ ذکر آن که این پیوند، هنوز خام است و تا پختگی اش فاصله ای بسیار دارد و نیازمند نقد و راهنمایی اساتید فن و شاعرانِ محترم. قابل ذکرتر آن که گاه نمونه هایی از این گونه پیوندها را در کارنامه ی برخی شاعران دیده ام؛ اما نبودِ مجموعه ای از این دست و گاه کم بار بودن اشعار، باعث شده است تا اغنا نشوم و لذت کافی را نبرم. امیدوارم این ضعف ها در نمونه هایی که عرضه می کنم نباشد و اگر هم هست با تذکر شمایان رفع شود.
و این هم به عنوانِ اولین نمونه:
«محال»
"تو" واجبی،
به غیر
"من" ممکنم،
به تو
این "ما"، ولی ... محال.
پیشکش به: محمد کمیجانی
«خطا»
تو رفتی و منِ بیمار را رها کردی
بدان که تا به همیشه، به من جفا کردی
نشستی و لبِ لبخند بر لبانت بود
برای مردنِ من شایدم دعا کردی
چرا به من تو نگفتی که میروی آخر؟
همان دمی که تو اول مرا صدا کردی
خیالِ من، که نشینی کنار و در برِ من ...
چه خوب در حقِ من، بهترین، وفا کردی
سبو شکست و دلم در مسیر مبهم گشت
تو رو به سوی مسیری به جز خدا کردی
چه گرم بود حضورت میان انگشتان
تو دست گرمِ خودت را ز من جدا کردی
اگر چه وقت نماندهست و لحظه مرده، ولی
بیا و ناز بگو در حقم خطا کردی
اردیبهشت 85
«خاطره»
ساعت به روی "دو" ست که دل زنگ میزند
بر شیشههای خاطرهات سنگ میزند
بغض سکوت میشکند در عبور سنگ
پایم به محض رفتن تو، لنگ میزند
سیگار و دود ... گردش در دور این اتاق
این سر ز بعد هر نخ آن، منگ میزند
رد شو دگر که درون نگاه تو
مردی به روی صورت خود، چنگ میزند
دستم به سوی سایهی سنگین آینه
تصویر خویش را به سیه، رنگ میزند
اردیبهشت 85
«خاطرات اردیبهشت»
خرابم از تو و از خاطرات اردی ... آه
همان زمان که تو تاب از دلم ربودی ... آه
نشستنِ لب حوض و کنار بوته ی یاس
همان زمان که تو برتر ز یاس بودی ... آه
حضورِ حاضرِ ناظر، غروب و رنگ تپش
همان زمان که تو اشعار من سرودی ... آه
من و تو، صندلی چوبی و نگاهی محض
همان زمان که تو قطرات اشک دیدی ... آه
تبسم و دل و اشک و هزار ناله و ... عشق
همان زمان که مرا سوی خود کشیدی ... آه
26 اردی بهشت 85
«گریه»
حضورِ سایهی من بچهوار میگرید
نشسته خواهر تو بر مزار میگرید
هوا گرفته و آن ابرِ بر فرازِ زمین
برای سادگی روزگار میگرید
گلابشیشهای از دست من زمین افتاد
شکست و شیشهی آن در کنار میگرید
همو که قبر تو را میکَنَد، به آرامی
گمان کنم که تنش در غبار میگرید
نشسته کوهِ صبوری کنار و ای دل، آه
غمیده است و چو ابر بهار میگرید
رسید دخترکی یک انار تعارف کرد
نگفت چشم درون انار میگرید
26 اردیبهشت 85
«آزاد»
هنوز میشود «آزاد» شعر گفت، آری
چه سالمی و چه آن گه که خوب، بیماری
چه در کلاس نشستی، چه در کلاس نئی
زمان دلبری و آن زمان که دلداری
چه زندهای و چه مرده، چه بیصدا یا عکس
چه دینت عاشقی است و چه آن که بودایی
چه این که این نفست در درون سینهت، حبس
چه این که شاد شدی و چه این که غمباری
چه داشتی غمِ عشق و چه آن که مخموری
چه کار داری و آن گه که باز، بیکاری
چه این که واجبی و ممکنی و یا که محال
و یا چو درس حساب، بیحساب، فرّاری
چه این که تاجری و زاهدی و عارفخو
چه آن زمان که تو مشغول درد و تیماری
چه ... بس کنم سخنم، هیچ ... پاک آزادی
جز آن زمان که تو روزت شدهست تکراری
«خسوف»
یک شام و ماه
یک قرص کامل از رخ محبوبِ من، به بام
در دشت لوت
این جا ستاره را به نظاره نشسته ام.
یک ماهِ حور
در وسطِ آسمان لوت
یک آستین ستاره به بر، در عبور شام
چون کودکان
ساکن و گیرا نشسته ام.
یک ابر عشق
در پس یک آزمونِ سخت
[ـ در پس یک آسمان نگاه ـ
باران دیدگان منِ خسته از گناه
وین جا میانه گشتن و خاموشی صنم
من خسته خسته در پی معشوق مانده ام.
ظلمت درون ظلمت افسانگی، فرود
سر در جبین خود نشسته و تنهایْ چون خدایْ
آرامی غریبِ خودم را، یکی دگر
مردود کرده ام.
بعد از کمی گرستن و بعد از کمی سکوت
سر از جبین کوته خود، سوی آسمان
ـ پنداره کِیْ رخ محبوب آمده ست ـ
آرام برده ام.
باری دگر فسانه به پایان رسیده است
من مانده ام در این همه افسانه ها، غریب
خورشید در دلِ من رخ نموده است
من عکس خویش به ماهی نموده ام.
اسفند 84