«نامه»
نشستهام لب دیوار و نامه میخوانم
دو دست دور دو زانو، ترانه میخوانم
قطار کردهام آن نامههای قبلی را
برای ماندن در آن زمانه میخوانم
برای یاد تو ای دوست، این چنین مجنون
به یاد تو همه جا بی بهانه میخوانم
صدای زنگ در و ... خواهرم به سمت حیاط
دعای آمدنِ تو به خانه میخوانم
دلم برای تو تنگ است، پس کجایی تو؟
درون خلوت تنگم، یگانه میخوانم
صدای چیست؟ کجای میروی؟ کجا؟ مهتاب!
من از دورن همین آشیانه میخوانم
15 اردیبهشت 85
متاسفانه دیروز هر چه بیش تر به دنبالِ شعری که پیرامون حوادثِ لبنان گفته بودم گشتم، کمتر آن را یافتم. به گمانم روزنامهای که در حاشیهاش شعر را یادداشت کرده بودم قاطی زبالههای دیگر، به دست کارگر شهرداری سپرده شده باشد. نمیدانم؛ اما شاید این تنبیه خوبی برای من باشد تا با حاشیهی کاغذِ اخبارها کاری نداشته باشم!
«ماندنی»
یک لحظه ماند، واله و شیدا برایِ من
آنکس که بود در همه عمرم خدای من
گم گشت خطِّ نگاهم به سمتِ او
مبهوت گشت پشتِ نگاهش نگاهِ من
بیمارگونه در پی آن بیکسی بسی
ساکن نگاه میکند آنجا، شفایِ من
دیباچهای ز خاطرات ن آنجا ز راه ماند
او مانده است یکّه و تنها سوای من
نورِ غروب، اشک دو چشمانِ من روان
میلرزد این همه نای و نوای من
آرام ... آه ... یک قدمی سوی من ... خدا!
دستم ... تکان ... روی زمین ... این قبای من
29 فروردین 85
«و مُرد»
و مُرد، آنکه تنم در برابرش خم شد
و رفت و جای نبودش بهانهی غم شد
و بازگشت و نگاهی به یار خود انداخت
عبور کرد نگاهش، حضور او کم شد
دوباره تشنه لبم، باید از عطش رد شد
و آب داخل لیوان برای من سم شد
و خنده میکنم اینجا میان گریه و ... آه
و پلکهای دو چشمم به لحظهای نم شد
حقیقتی است نبودن ـ و گریه کردم من ـ
صدای نازک من بعد هق هقم بم شد
«این در آن ـ آن در این»
حرفِ مردن نیست
روز هم شب میشود گاهی
بر مزارِ روز باید رفت
دیدهبانی کردنِ لحظاتِ رویایی
شب درون روز میخسبد
ـ روز هم نیز اندرون شب ـ
یک زمستان، پیشِ روی مهر
بعدِ هر فریادِ موسایی
خواب اندر کرنش ماهوت
مردگان بر سایهها آرام
نجمها چشمکزنان، رقصان
چرخش، از جنس همورابی
پاسبانِ شب، گلِ خار است ...
( ـ گل، نه خار
خار، نه گل
ـ مور!
حرفِ این اصلاح در کلْمَت
در کلاسِ درسِ املایی)
آری آری
پاسبانِ شب، گلِ خار است
ـ نقشِ یک عقرب به روی مار ـ
روزهایی جنسِ شبگونه
پاسبانِ روز، شبگونه
لحظههای خاصِ ظلمانی
نازک آرای تنِ مخمل
زیرِ سرْانگشتِ یک کودک
خوابِ یک بازی دیرینه
جنسش از فردا و آدینه
پادشاهی خوب و نورانی
یادت آید باز ای مبهوت:
"شب درونِ روز خسبیدهست
روز هم نیز اندرونِ روز"
این برای آب و آیینه
معبری فردوسگون، گینه
در مسیری ناب و نیمایی
«انگشت میانی»
رویِ دوش من و تو جای دو دست است، ولی
هر دو از هم دورند
جای انگشت میانی تو اما خالیست.
روی پیشانی تو حک شده است
همهی قصّهی عمرت، اما
همهی قصّهی عمرِ منِ دیو
در بیابان خدا میپلکد.
روی قلبِ من و تو یارِ عزیز
از تمامِ سخنانِ من و تو پر شده است
کلماتی که همه جنسِ بلورند عزیز.
شیشهی عمرِ تو سر رفت در آن معرکهها
ز برای وطنت، یارِ عزیز.
روی دوشم باریست
که نتانم ببرم تا دمِ مرگ
بس که آن سنگین است
و به اندازهی انگشت میانی
سبک است.
فروردین 84
«طلاق»
خدا کند که برون شی ز فکر و افکارم
همین قَدَر که تو هستی، بدان گنهکارم
خدا کند که بمیری و یا سقط بشوی
و باش تا به همیشه کنارِ اغیارم
هر آن دمی که نباشی، بدان که من خوبم
ز رفتنت خبری نیست ... من دلْافگارم
هنوز لیلی و مجنون ترانه میخوانند؟
که دور باد دروغ از تمامِ اشعارم
چه خوب شد که هنوز بچهای نزائیدی
نشانهای ز تو نبْود که من نگهدارم
هوا و راهِ تنفس در این جهان به کجاست؟
گمان کنم که من اینجا به زیرِ آوارم
بیا و مرحمتی کن، ز یک، دو تا بشویم
رها کن این همه سختی، و من، و افسارم
چه ماجرای قشنگی ـ و بغضِ من ترکید ـ
و عشقِ تو؟ چه دروغی، مده تو آزارم
«سرد مشو!»
ای همسفر! اصل رهایی: چموش باش
آرام و نرم، به کناری؟ به جوش باش
این انتهایِ غربت است و شروع ترانهها
آماده شو، و در پی بانگِ سروش باش
لحظَهتْ فرا رسد که تو با من یکی شوی
تو سرد مشو، و تماما به هوش باش
تاریخ انقضایِ دلم رو به آخر است ...
فکری به من مکن، و سراپا به گوش باش
اوراق خاطرههایم شمردنی است
چون خط شکن، همه داد و خروش باش
بوی حضور میرسد و بویِ تازگی
غره مشو، منتظرِ شُرب و نوش باش
13 فروردین 85
«ربط»
اصلا ندانم این به تو مربوط میشود؟
یک لحظه صبر کن، نرو! ... مربوط میشود؟
گیرم که زندگیم به هم ریختهست باز
کاین عشقهای نو به نو ... مربوط میشود؟
تکلیفهای ریاضی دوباره ماند
یک جمعِ یک؟ ... و دو؟ ... مربوط میشود؟
درس زبان و لهجهی "یو اِس" ، سلام، "های"
مشغول درس، با "یِس" و "نو" ... مربوط میشود؟
دفترچهام پُرِ از خط خطی شدهست
یک خاطرهست، من و ... مربوط میشود؟
"پسورد" خاطرههایم ز یاد رفت
با دست روی سر ... یِهو ... مربوط میشود؟
سیگار بر لبم، به تو من فکر میکنم
دل گفت رد شو و ... مربوط میشود؟
13 فروردین 85
«نیستن»
وقتی که نیستی، دلم آونگ میشود
در جستجوی تو، نفسم تنگ میشود
وقتی که نیستی همهی سادگی شهر
در لحظهای، به بدی، رنگ میشود
وقتی که باغچهات رو به موت رفت
در رفت و آمدِ نفسم جنگ میشود
وقتی مسیر تا به تو را میکنم نظر
پاهای نازک من، لنگ میشود
وقتی نگاه به عکسِ تو میکنم
سهمِ حیاتِ مردهی من بنگ میشود
وقتی که نامههای تو را میکنم ورق
یعنی نمردهای و دلم تنگ میشود
12 فروردین 85
«آشتی»
تو را از دور میبینم، نفس حبس است در سینه
دلم آشوبِ آشوب است از ایام دیرینه
تو دست افشان و پا کوبان، به هم ریزی سکوتم را
دلم را میبری آرام، چون روزان پارینه
من اینجا میتپم، چشمان من خون است
خودم را در تو میبینم، بسانِ آب و آیینه
لباس مخملینت را به طنّازی برون کردی
لبم را خوب آغشتی، به لبهای سفالینه
میان خنده گرییدم، ز شوق دیدنت مهتاب
تو دست رد زدی امشب، به ایام پر از کینه
بیابان گرد بودم پیش از این، ای باد نوروزی
هنوزم بکر ماندهای، چو الماس پر از پینه
سبک سر گشتهام انگار، من دیوانهام گویا
که با خود حرفها کردم، درون قابِ آیینه
من امشب آشتی کردم، به نفسم، با خودم، با خویش
دلم آرام بگرفتهست، در ابعاد آدینه
9 فرودین 85
یک روز بکر
در قدم بادی از شمال
چونان ستاره های درخشان، درون روز
باز از جنوب
یک واقعه
کسوفی نشسته بود.
خورشید نبود و ستاره ای یله در آسمان پاک
در لحظه لحظهی پنهانی بزرگ
آرام چشمک و چشمان خویش را
بر مردمِ نشسته به هر بانه مینمود.
مردان و بچگکان در درونِ زهد
زن ها همه
صف در صفان همه در پیش یک وجود
در پشت پیر دهکده ی با خدا یکی
مُهری به پیش
دست بر دل دریا کشیده بود.
وقتی خدای رفت و همه مردمان ده
در پشت یکدگر به سوی خانه میروند
خورشید چشمک آخر خموش کرد.
و آنجا ستاره ها همه در یک سکوت ناب
چشمکزنان
خندانه بر رخ خورشید میزدند.
همراه ماه
زمزمه بر لب، سبو به دست
مستان همه
طعنه به خورشید میزدند.
و آنگه میان خدایان ده چمید
یک زمزمه
سوی آن یک بنای ناب
در آسمان
چشمان خود به سوی ماه میزدند.
ـ مستان همه
طعنه به خورشید میزدند ـ
و آنگه که چشمک اول نمود اوی
آن طعنهها
همه در یک ردیف بکر
آرام در خموشی دیرین پیش از این
خندانه در پی خندانه می روند.
باز از جنوب
چشمکزنان
آرام و بکر در پس آن خندههای ناب
خاموش میشوند.
« دشنه »
چُنان فرزانگانِ گوژپشتِ آتشین پیغام
و چون دیوانِ بُعد آسا
در اندوهِ سپهر روز، از جنس عبور محض
من
یک واقعِ واقع برایت نقل خواهم کرد.
یک فریاد از جنس حسادت
یک عدالت
[ "خوب" یا "بد ـ خوب"
من
این داستان را از برایت نقل خواهم کرد.
شب است و وقت از نیمه گذشته است
و جغد از بام یک خانه
نظاره می کند هر ناکس و کس را
که در این ارتفاعِ پست
چون دیوانگان، قصد عبور آتشین دارد.
گُذر، کوی یل و مرد است.
هر کس را در این جا صد حکایتهاست.
اما خوب روشن بود
کامشب این گذر
یک حادثه در بسترش دارد.
ـ رَحِم خونی ست ـ
امشب این گذر
یک مرگ را در بسترش دارد.
شب است و نیمه شب
وقت سکوتِ محض ...
یل دل پر ز غیرت، دل پر از دریا
نگاهش عمق یک دریا
بنایش ـ چون گذشته ـ
رد شدن از عمق این کوچهست.
یلِ ما
چند روز پیش
پشت یک تجسم از غرور و حیله و نیرنگ و نفرت را
ـ به آرامی ـ
به روی خاک مالیدهست.
مردِ اوّل شهر است.
حال امشب
همان مردِ پر از تزویر
با یک دشنه در آغوش
عبور مرد یل سا را
نگهبان است.
حسادت، تخم زرد اولین جنجال تاریخی
ـ میان نسل اوّل ـ
در سکوت نیمه شب، در قلب تزویر است.
حسادت، تخم نفرین است و نابودی؛
حسادت، نردبان واژگونْخواه است؛
حسادت، راجم ابلیس ملعون است.
این جا این حسادتها
برای هر کسی
نفرین و ملعون است.
بیا آرام برخیزیم
چون
این پهلوان در گذر آرام خوابیدهست.
حسادت، چون نخستین بار
در هر سینه خوابیدهست.
گذر کوی یل و مرد است
در یک انتظار مبهمِ آلوده از فریاد
عدالت نیست
خوب و بد ندارد
هم چنان نادیده و مرده ست.
عدالت در پسِ عمق حکایتهاست.
همان که دشنه ی در قلب آن یل را
درون قلب پر نیرنگ آن مردِ پر از تزویر
خوابانده ست.
گذر کوی اقاقی هاست
هر کس را در آن جا، صد حکایتهاست.
اما خوب روشن نیست
آن دشنه
برای چند روزِ دیگر این شهر
آماده ست؟
« صنما! »
صنما! تا به کی اینجا، منِ بیمار بمانم؟
صنما! تا به کجا در نظرت خار بمانم؟
صنما! باده پرستی همه در عیش بسوخت
صنما! با که در اینجا دل و دلدار بمانم؟
صنما! خانهی ویرانهی او یادت هست؟
صنما! خانه در آنجا، برِ سردار بمانم؟
صنما! قصهی من قصهی مظلومی نیست
تو بگو تا به کی اینجا به سرِ دار بمانم؟
صنما! باده مهیاست، ولی ساغر نیست
تو بگو ساغر ما کیست، که بر یار بمانم
صنما! مُهر سکوت است آن مُهرهی باطل
چارهی کار من امروز، اگر نار بمانم
30 بهمن 84
تنظیم، اصلاح و منظم کردن اشعارم به دلیل آشفتگیهایی که دارند، نیازمند چند روز وقت صرف کردن هستند. به امید حق در چند روز آینده چند نمونه از اشعارم را به وبنوشت اضافه خواهم کرد.
«غمِ عشق»
بیگانه به دنبالِ غم عشق، چهها میکنم امشب
وز عشق خبر نیست، به دنبالِ خُمش میشوم امشب
جم نیست
وز جام خبر نیست
این جامِ جم از دوری او شب شود امشب.
وز کاسهی مجنون خبری نیست
لیلی به کجا رفت و خیالش به دلم نیست
وز لیلی و مجنون گذری میکنم امشب.
کُه نیست
فرهاد کجا رفت و ز شیرین خبری نیست
این کوهکَنان را به کجا میشود امشب؟
وز زال خبر نیست
رستم به کجا رفت و ز خوانش خبری نیست
وز دیو، وز رخش، وز کاوهی ثانی خبری نیست
از هیچ خبر نیست
از پوچ خبر نیست
وز آتش و خاکاب و ز بادی خبری نیست
ـ از بُت خبری نیست ـ
ای وا اسفا
هیچ خبر نیست.
17 اسفند 81
«خویشتن»
به دنبالِچه میگردی
میان قابِعکسِ خالی مهتاب
که شاید با خیالِ خام خود دنبالِ مهتابی
مگر واماندهای اکنون
جوازِ مرگ میخواهی؟
مکش زحمت
خیالِ خام خود در زیر پا له کن
تو مهتابی
تو مهتابی
نمیدانستم این را یار؛ تنهایی؟
29 آذر 81
«سفر»
عشق آنگه که مرا در پسِ جان در بر داشت،
لحظهای روی بتابید و به دل جامی، راست؛
سفری را به نگاهی به من ارزانی داشت.
«آ»
چشمهایم باز است
زانوانم خستهست
میژکیدم چون تاب
در پسِ کوچهی ما همسفری بیدار است.
نیمه شب راه به دل دار و نکو پیشهی خود کن
که خبر باز آید.
اشکِ بر رخ نشود بی مدد روحِ لطیفش
راه، هموار نگردد
گر دلش با تو نگردد
وز نفس آه بر آمد
که چرا یار نیامد
ناچار
که یار آمده و بیخبر هستیم و بگوییم نیامد
دست اندر سرِ ما هست و بگوییم نیامد
ـ ولی آید
مردمان! بیخبران
پس به چرا چون و چرا بر لبتان نقش ببندد که:
"در اینجا پرِ معشوق شدهست و خبری باز نیامد"
لبِ ما پر شده از نقل و نبات و می و فام
و چرا بر لبِ ما پر نشد از ذکر و خیالش
میشمارم لحظه
ثانیه میروید
ساعتی نیست که من در پی این یار در این کوچه ژکیدم
و چرا جمعهی ما بی تو شد و در خبر آمد؟
فکرها مرتعش از موج هزاره
مردمان روی ستاره
زندگیها زیرِ دستان ستاره
منتظر تا که خبر میدهدش روز همان شد
تا از آن اوج فرود آید و
دستی به سرِ کودک دوران بنوازد
و خدای همه زشتی و پلیدی
به سر آید.
به مهربانم: اصغر سفیدگر
«وفا»
زندگی جدّی نیست
زندگی شوخی نیست
زندگی گر بشود با من و تو
حاصلش برگِ گلیست
همه چیزش عشق است
من و تو
گمشده در کوچهی عشقیم
بیا خار و حس کوچیمان
گل باشد
آسمانش پرِ نور
و زمینش پرِ رُز
قاب عکسِ خالی نصب کنیم
عشق را درک کنیم
عشق را درک کنم
به تو گر تیغ دهم
تو مرا رد نکنی
گم نکنی
و کسی وارد آنجا نشود
و مرا خارِ سیاهی بشمار
نَکَنم
تو کمک کن که منم رُز باشم.
تا همیشه
من همراهِ توام
گر مرا بد شمری
باز از عشق بگویم
که منم با سمنم.
18 اسفند 79
به نام خدا.
قصد بر آن است تا آنچه را که از من بر میآید، در اینجا بر دیدگان شمایان بنشانم. تا شاید در این رهگذر مقبول افتد.