از حضورِ شاخهی درخت
در تلألوءِ روانِ رود
از طلوع یک نوشته تا همین شروع
از غروب وحشی یگانگی
از همان حضور شیشهای
من هنوز حرفهای بیشمار در دلم نشسته است
میشود کمی ...
میشود دمی ...
رو به روی یک نشسته رو به
روت
حرفهای جاودانه بشنوی؟
...
تو برای خویش زندهای
او برای خویشتن
بین او و تو
منم
من برای هیچ و پوچِ ذهنیام،
نشستهام
من برای ...
میوهی محال!
من فقط برای توست
زندهام
...
مثلِ یک نسیم
رد شدی
مثل خاطرات
محو
مثل "هر چه را که بود، باد برد"
تو ردیفِ شعرهای نآمده شدی
روزها اگر چه بیعبور
گریهها اگر چه بیصدا
سایبان، اگر چه سدِّ آفتاب
هر چه هست و هر چه بود
با ندیدنت شروع
شد ...
23/11/85 ـ 16:30
|