کسوف

 

«کسوف»

 

یک روز بکر

در قدم بادی از شمال

چونان ستاره های درخشان، درون روز

باز از جنوب

یک واقعه

کسوفی نشسته بود.

خورشید نبود و ستاره ای یله در آسمان پاک

در لحظه لحظه‌ی پنهانی بزرگ

آرام چشمک و چشمان خویش را

بر مردمِ نشسته به هر بانه می‌نمود.

 

مردان و بچگکان در درونِ زهد

زن ها همه

صف در صفان همه در پیش یک وجود

در پشت پیر دهکده ی با خدا یکی

مُهری به پیش

دست بر دل دریا کشیده بود.

 

وقتی خدای رفت و همه مردمان ده

در پشت یکدگر به سوی خانه می‌روند

خورشید چشمک آخر خموش کرد.

 

و آنجا ستاره ها همه در یک سکوت ناب

چشمک‌زنان

خندانه بر رخ خورشید می‌زدند.

همراه ماه

زمزمه بر لب، سبو به دست

مستان همه

طعنه به خورشید می‌زدند.

 

و آنگه میان خدایان ده چمید

یک زمزمه

سوی آن یک بنای ناب

در آسمان

چشمان خود به سوی ماه می‌زدند.

ـ مستان همه

طعنه به خورشید می‌زدند ـ

 

و آنگه که چشمک اول نمود اوی

آن طعنه‌ها

همه در یک ردیف بکر 

آرام در خموشی دیرین پیش از این

خندانه در پی خندانه می روند.

 

باز از جنوب

چشمک‌زنان

آرام و بکر در پس آن خنده‌های ناب

خاموش می‌شوند.

 

9 اسفند 84