«آشتی»
تو را از دور میبینم، نفس حبس است در سینه
دلم آشوبِ آشوب است از ایام دیرینه
تو دست افشان و پا کوبان، به هم ریزی سکوتم را
دلم را میبری آرام، چون روزان پارینه
من اینجا میتپم، چشمان من خون است
خودم را در تو میبینم، بسانِ آب و آیینه
لباس مخملینت را به طنّازی برون کردی
لبم را خوب آغشتی، به لبهای سفالینه
میان خنده گرییدم، ز شوق دیدنت مهتاب
تو دست رد زدی امشب، به ایام پر از کینه
بیابان گرد بودم پیش از این، ای باد نوروزی
هنوزم بکر ماندهای، چو الماس پر از پینه
سبک سر گشتهام انگار، من دیوانهام گویا
که با خود حرفها کردم، درون قابِ آیینه
من امشب آشتی کردم، به نفسم، با خودم، با خویش
دلم آرام بگرفتهست، در ابعاد آدینه
9 فرودین 85 |