«ماندنی»
یک لحظه ماند، واله و شیدا برایِ من
آنکس که بود در همه عمرم خدای من
گم گشت خطِّ نگاهم به سمتِ او
مبهوت گشت پشتِ نگاهش نگاهِ من
بیمارگونه در پی آن بیکسی بسی
ساکن نگاه میکند آنجا، شفایِ من
دیباچهای ز خاطرات ن آنجا ز راه ماند
او مانده است یکّه و تنها سوای من
نورِ غروب، اشک دو چشمانِ من روان
میلرزد این همه نای و نوای من
آرام ... آه ... یک قدمی سوی من ... خدا!
دستم ... تکان ... روی زمین ... این قبای من
29 فروردین 85 |