خسوف

 

«خسوف»

 

یک شام و ماه

یک قرص کامل از رخ محبوبِ من، به بام

در دشت لوت

این جا ستاره را به نظاره نشسته ام.

 

یک ماهِ حور

در وسطِ آسمان لوت

یک آستین ستاره به بر، در عبور شام

چون کودکان

ساکن و گیرا نشسته ام.

 

یک ابر عشق

در پس یک آزمونِ سخت

                              [ـ در پس یک آسمان نگاه ـ

باران دیدگان منِ خسته از گناه

وین جا میانه گشتن و خاموشی صنم

من خسته خسته در پی معشوق مانده ام.

 

ظلمت درون ظلمت افسانگی، فرود

سر در جبین خود نشسته و تنهایْ چون خدایْ

آرامی غریبِ خودم را، یکی دگر

مردود کرده ام.

 

بعد از کمی گرستن و بعد از کمی سکوت

سر از جبین کوته خود، سوی آسمان

ـ پنداره کِیْ رخ محبوب آمده ست ـ

آرام برده ام.

 

باری دگر فسانه به پایان رسیده است

من مانده ام در این همه افسانه ها، غریب

خورشید در دلِ من رخ نموده است

من عکس خویش به ماهی نموده ام.

 

اسفند 84