«آ»
چشمهایم باز است
زانوانم خستهست
میژکیدم چون تاب
در پسِ کوچهی ما همسفری بیدار است.
نیمه شب راه به دل دار و نکو پیشهی خود کن
که خبر باز آید.
اشکِ بر رخ نشود بی مدد روحِ لطیفش
راه، هموار نگردد
گر دلش با تو نگردد
وز نفس آه بر آمد
که چرا یار نیامد
ناچار
که یار آمده و بیخبر هستیم و بگوییم نیامد
دست اندر سرِ ما هست و بگوییم نیامد
ـ ولی آید
مردمان! بیخبران
پس به چرا چون و چرا بر لبتان نقش ببندد که:
"در اینجا پرِ معشوق شدهست و خبری باز نیامد"
لبِ ما پر شده از نقل و نبات و می و فام
و چرا بر لبِ ما پر نشد از ذکر و خیالش
میشمارم لحظه
ثانیه میروید
ساعتی نیست که من در پی این یار در این کوچه ژکیدم
و چرا جمعهی ما بی تو شد و در خبر آمد؟
فکرها مرتعش از موج هزاره
مردمان روی ستاره
زندگیها زیرِ دستان ستاره
منتظر تا که خبر میدهدش روز همان شد
تا از آن اوج فرود آید و
دستی به سرِ کودک دوران بنوازد
و خدای همه زشتی و پلیدی
به سر آید.
12 تیر 81 |