از حضورِ شاخهی درخت
در تلألوءِ روانِ رود
از طلوع یک نوشته تا همین شروع
از غروب وحشی یگانگی
از همان حضور شیشهای
من هنوز حرفهای بیشمار در دلم نشسته است
میشود کمی ...
میشود دمی ...
رو به روی یک نشسته رو به روت
حرفهای جاودانه بشنوی؟
...
تو برای خویش زندهای
او برای خویشتن
بین او و تو
منم
من برای هیچ و پوچِ ذهنیام،
نشستهام
من برای ...
میوهی محال!
من فقط برای توست
زندهام
...
مثلِ یک نسیم
رد شدی
مثل خاطرات
محو
مثل "هر چه را که بود، باد برد"
تو ردیفِ شعرهای نآمده شدی
روزها اگر چه بیعبور
گریهها اگر چه بیصدا
سایبان، اگر چه سدِّ آفتاب
هر چه هست و هر چه بود
با ندیدنت شروع شد ...
23/11/85 ـ 16:30
چه قشنگ بود
ریتمشو دوست داشتم
با سلام!
وبلاگ زیبایی داری...با اشعاری غمگین و زیباتر
وبلاگ منم بد نیست...با اشعاری ساده...
یه سر بزنی شد میشم
منتظرم
فعلا
منا
بالای هر پستت یه تاریخ بود
ولی زیر شعراش یه تاریخ دیگه
سلام؛
زیبا بود، ولی بیش تر باید روی فرم کار کنی. وزنی که امروز با آن شعر سپید(غیر کلاسیک) می گویند این نیست.
با شعری تازه به روزم. خوشحال می شوم بخوانیدش...
دیگه دارم عادت میکنم دلم که میگیره به وبلاگای دوستای قدیمی سر بزنمو خاکی که رو پستاشون نشسته رو پاک کنم تا حد اقل برای من یکی قدیمی نشن
سلام
خیلی قشنگه