ای کاش از احوال من آگاه نبود
سهم منِ بیچاره غم و آه نبود
ای کاش کمی ز آخرت میترسید
این بچهی نارسیده خودخواه نبود
شاعر نشدم که تا تو دردم بشوی
حافظ نشده بلای جانم بشوی
شاعر همهجا ز قافیه میترسد
ای قافیه! ای کاش نصیبم بشوی
من شعرِ سپید را نمیفهمم هیچ
اشعار رباعی خودم را هم هیچ
من شعر برای دل خود میگویم
از شعر به جز شعر نمیخواهم هیچ
«شدن»
فالی برای دلْخوشی خویش میشوی
هر بار بیدل و دلْریش میشوی
دنبالِ تازگیِ عطرِ یک نگاه
دیوانهوار، همرهِ تشویش میشوی
وقتی که درد، دینِ جدیدِ زمین شود
تو معتقد به ساحتِ آن کیش میشوی
وقتی که نامرادیات از او به سر رود
تو در گناهْ کردنِ از او، پیش میشوی
وقتی که نفرت تو ازدیاد یافت
گرگی به رنگْ در آمده و میش میشوی
وقتی حریف دردِ زمان، عقلِ تو نگشت
هو هو کنان تو در پی درویش میشوی
6 مرداد 85
«بغضِ سفید»
وقتی که رفت، در دلِ من شب کناره کرد
رفت و نگاهِ خستهی من را نظاره کرد
وقتی نبود، تازه دلم «بود» را شناخت
غم اینچنین حضورِ خودش را اشاره کرد
وقتی که رفت شمسِ دلم را کسوف شد
او همدم و حریف دلم را ستاره کرد
وقتی که رفت خاطرهها تازه تازه شد
او هر چه خاطره را سنگواره کرد
وقتی که رفت عکس دلش را به من فروخت
با این خیال که دردِ مرا نیز چاره کرد
وقتی نوشت: "خستهام از هر چه بودنت"
بُغضی سفید، سهمِ دلِ پر شراره کرد
5 مرداد 85