متاسفانه دیروز هر چه بیش تر به دنبالِ شعری که پیرامون حوادثِ لبنان گفته بودم گشتم، کمتر آن را یافتم. به گمانم روزنامهای که در حاشیهاش شعر را یادداشت کرده بودم قاطی زبالههای دیگر، به دست کارگر شهرداری سپرده شده باشد. نمیدانم؛ اما شاید این تنبیه خوبی برای من باشد تا با حاشیهی کاغذِ اخبارها کاری نداشته باشم!
سلام...
فکر می کنم هنوز شما به جا نیاوردی منو... منظورم از تحویل گرفتن سر زدن نبود عزیزم... یه کم فکر کن ببین اسمم برات آشنا نیست...خواستم بهت میل بزنم آدرس ایمیلت تو وبلاگت نبود...
شعرت هم پیدا بشه الهی... خیلی دردناکه گمشدن شعر... می دونم... مخصوصا اگر برای اون موضوعی باشه که گفتی...
شاعر بمونی... یاعلی.
شعر اگه گم شد شاعر که هست.ما را به این وبلاگ دعوت نمیکنی.تعارف نکن.
ای میل مختصرتون رو مرحمت بفرمائید ....
چه صحنهء رمانتیکی! آدم یاد فیلمای راج کاپور میوفته ..
شعراتونو تا جایی که خستگی این وقت شب اجازه می داد خوندم. من همیشه دنبال یه قطعه ای می گردم که بیشتر دوسش داشته باشم اما اینجا برعکس شد انگار .. اون شعر طلاق. شاید هدفتون این بوده که مخاطب به انزجار برسه همونطور که من رسیدم! حالم به شدت گرفته بود گرفته تر شد .. مخصوصآ اون بیتش که (چه خوب شد که هنوز بچهای نزائیدی) ..
معذرت .. در هر صورت دستتون درست آقا. یا حق
شرمنده ...
شعر تلخ ...
شعر حقیقت ...
و یا هر نام دیگری بر این نوع شعر میگذارید بگذارید ...
گاه حقیقت تلختر از واقعیت است!!!
واااااااااااااااای.....من چه خوشحالم که تو هنوز هستی.....نصفه شعرات رو خوندم....اینقده ذوقیدم گفتم اول بیام نظر بدم....خیلی خوشحالم که به من خوش آمدی گفتی......همینم واسه ما خیلی خوشمزه بود......بازم بیا.......من اومدنم معلوم نیست ولی میام پیشت....خوش باشی.....بابای